نسیمی از دیار آشتی شعري از شادروان فريدون مشيري

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    باری اگر روزی کسی از من بپرسد
    «چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟»
    من می گشایم پیش رویش دفترم را
    گریان و خندان بر می افرازم سرم را
    آنگاه می گویم که: بذری نو فشانده است
    تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است

    در زیر این نیلی سپهر بی کرانه
    چندان که یارا داشتم در هر ترانه
    نام بلند عشق را تکرار کردم
    با این صدای خسته شاید خفته ای را
    در چارسوی این جهان بیدار کردم

    من مهربانی را ستودم
    من با بدی پیکار کردم

    «پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم
    «مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
    وز غصه مردم شبی صدبار مردم.

    شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
    آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن؛
    من، با صبوری بر جگر دندان فشردم!

    اما اگر پیکار با نابخردان را
    شمشیر باید می گرفتم
    بر من نگیری، من به راه مهر رفتم.
    در چشم من، شمشیر در مشت،
    یعنی کسی را می توان کشت!

    در راه باریکی که از آن می گذشتیم،
    تاریکی بی دانشی بیداد می کرد!
    ایمان به انسان، شب چراغ راه من بود!
    شمشیر دست اهرمن بود!
    تنها سلاح من در این میدان، سخن بود!

    شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
    اما دلم چون چوب تر، از هر دو سر سوخت
    برگی از این دفتر بخوان، شاید بگویی:
    آیا که از این می تواند بیشتر سوخت!؟

    شبهای بی پایان نخفتم
    پیغام انسان را به انسان، باز گفتم

    حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
    در خارزار دشمنی ها
    شاید که توفانی گران بایست می بود
    تا بَرکَنَد بنیان این اهریمنی ها.


    پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند:
    - ... دیر است ... دیراست

    تاریکی روح زمین را
    نیروی صد چون ما، ندایی در کویرست!
    «نوحی دیگر می باید و توفان دیگر»(مصرع از نیمتاج سلماسی است)
    «دنیای دیگر ساخت باید
    وزنو در آن انسان دیگر»!(از حافظ)

    اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
    با کوله بار شوق خود ره می سپارد
    تا از دل این تیرگی نوری برآرد،
    در هر کناری شمع شعری می گذارد.


    اعجاز انسان را هنوز امید دارد.

    درسی از زندگی...
    ما را در سایت درسی از زندگی دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : amirkabir1381 بازدید : 131 تاريخ : چهارشنبه 30 بهمن 1398 ساعت: 5:16